وبرگی درکنار حوض افتاد شد از شر درخت انبه ازاد
بپرسید ازدرخت ان برگ ازاد زابی که توراهمچون درختی کرد اباد
چه کردی وچه دادی وچه سودی به جز برگ سیاهی همچو من ازاد ازاد
ازان سو حوض فریادش براورد که ای مستان درخت بی ره اورد
کناه من چه است کز سوی افاق سرازیر است بر من برگ ازاد
نشد روزی که دل خوش کرده بودم نیفتد بر سرم برگی دل ازار
بخندید وبگفتش ان درخت از سوی افاق
چرا باید دهم سودی به انسانی که ناشکراست ازجان
چرا باید کنم کاری که فرجامش شود نومیدی ازجان
ازاین گفته اش هیچ پاسخ نیافت