سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس های سرد

به هر دری می زد تا بتونه یک کاری بکنه. اما هیچ کاری نمی توانست انجام بده. آخرش هم از این بیکاری دق کرد و مرد. وقتی مرد هیچ کس دورش نبود. همه یادشون رفته بود که اون همه بد خلقی و شتاب و نگرانی اون برای این بود که شکم بچه ها را سیر کنه. حالا فقط گاهی که یادشون می آمد می گفتن: بهتر که مرد. اصلا ما را نمی دید. همه اش به فکر در آوردن پول بود....


پول...


ارسال شده در توسط افشین کیا