سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس های سرد

مشخصّات شفا یافته:


   1-نام ونام خانوادگی:خانم اقدس منصوری     


 2-نام پدر:عباس 


 3-نام ونام خانوادگی همسرشفایافته:محمدحسین شکل آبادی


 4-شغل همسر:بازنشسته ی پایگاه هشتم شکاری


 5-آدرس محل سکونت:حبیب آباد


 شب عاشورای سال 1378است. آسمان رنگ و بوی حسین(ع) دارد. آستان مقدّس حضرت ابراهیم بن موسی بن جعفر(ع)وفرزندش(ع) نیزعزادار و سیاه پوش اباعبدالله‌الحسین(ع)است. از گوشه وکنار به پناه حضرت ابراهیم و فرزندش حضرت اسماعیل علیهما‌السّلام آمده اند.


امشب چه کسی را به حریم شریف شفاعت خوانده‌اند؟و امشب چه کسی را به لباس کرامت آراسته خواهندکرد؟


خسته دلی از دیار حبیب آباد که با سرطان حنجره، ازدستگیری ودرمان طبیبان وپزشکان ناامید شده به پناه آمده است.اویک بارگلویش تحت نظر دکتر مکاریان در بیمارستان امیرالمؤمنین(ع) عمل شده وسپس به او گفته شده باید پانزده جلسه شیمی درمانی شوی.حال واحوال بسیار بدی دارد ،در منزل برادر بستری است و همه به دور او گردآمده‌اند، همه نگران!


عمل جراحی و شیمی درمانی خورد وخوراکش را قطع‌کرده‌است و فقط قادر به خوردن مایعات است که گاهی مواقع تهوّعی این راه امید رانیز بر اطرافیان می‌بندد.مادر پیرش نگران و مضطرب است. تا اینکه جرقّه‌ی امیدی در دلش زده می‌شود وفرزند بیمارش را به حرم فرزند موسی بن جعفر(ع) می‌خواند. اوکرامات زیادی ازحضرت ابراهیم وفرزندش حضرت اسماعیل علیهما السّلام در ذهن دارد.


آری شب عاشوراست وخانم منصوری به اتّفاق مادر، همسر وبعضی اطرافیان عازم آستان مقدّس می‌شوند و در این شب با برکت به دریای جمعیّت زائران فرزند موسی بن جعفر(ع) ملحق می‌شوند.


 مادر، دخترش را دخیل می‌بندد و بقیّه به دعا و زیارت خواندن مشغول می‌شوند. مدتّی می‌گذرد .به اذان صبح چیزی نمانده، همسر نگرانش(آقای شکل آبادی)به بیرون صحن رفته وداخل ماشین خوابیده‌است. خانم منصوری در عالم خواب وبیداری می بیندکه حرم را گلاب وعطر می زنند و بدنش به لرزش درمی‌آید. به مادر می‌گوید:«مادر،حرم را گلاب و عطر می زنند!» ومادر جواب می‌دهدکه این طور نیست بخواب. این قضیّه چندین بار تکرار می‌شود.


در همین لحظه شوهرش نیز که بیرون صحن داخل ماشین خوابیده‌است در عالم خواب می بیند که آقای بزرگواری با شال و عمامه‌ی سبز رنگ، کنار ماشین ایستاده‌اند، دست به ماشین می‌زنند و می‌فرمایند:« چرا شما  به این جا آمده اید؟»آقای شکل‌آبادی عرض می‌کند: «آقا مریض داریم.» آن سیّد بزرگوار می‌فرمایند: «خانم مریضی که کنار ضریح است از شماست؟» آقای شکل آبادی عرضه می دارد«بله» و بعد آقا با وقار تمام به طرف صحن وحرم روانه می‌شوند .


در داخل حرم خانم منصوری در عالم خواب می‌بیند که بانوی بزرگواری کاسه‌ی آشی می‌آورند و به او می دهندومی فرمایند: «این کاسه را سیّد داده است بخورید تا حالتان بهتر شود.»خانم منصوری جواب می‌دهد:«نمی‌توانم چیزی بخورم.»


بانوی بزرگوار می‌فرمایند : «بخورید سیّد بدش می‌آید»وخانم منصوری کاسه‌ی آش را می‌گیرد و بالای سرش می‌گذارد. خانم منصوری برمی‌خیزد وهمه را از این امر با خبر می‌کند و وِلوِله‌ای در حرم می‌اندازد. خانم منصوری که آمدنش با پای خود نبوده ودیگران زیر بغلش را داشته‌اند، اکنون با پای خود می‌رود.کسی که خورد وخوراکش قطع شده، اکنون میل به غذا پیدا کرده وبدون مشکل و به راحتی غذا می‌خورد وحتّی شروع به قالی بافی می‌کند . پانزدهم ماه شدو بنا به توصیه‌ی پزشک باید به آزمایشگاه برود و جواب آزمایش خون را به پزشک نشان بدهد.


بعد از آزمایش در تاریخ مقرّّر وقتی پسرش برای دریافت جواب آزمایش خون مراجعه می‌کند از دادن جواب آزمایش به او امتناع می‌کنند و عنوان می‌کنند که خون آزمایشی مادرتان عوض شده و باید خود مادرتان به آزمایشگاه مراجعه کنند .


 به ناچار خانم منصوری به بیمارستان می‌آید وپس از آن‌که به او می‌گویند خون آزمایشی شما عوض شده است ناراحت می‌شود و می‌گوید: «جواب آزمایش را بدهید؛ شما چه می دانید ما چه کرده ایم وبه چه آقایی متوسّل شده ایم!» خانم منصوری بالاخره جواب آزمایش را می‌گیردو نزد دکتر مکاریان می‌برد. دکتروقتی جواب آزمایش را می‌بیندواز احوال بیمار خود جویا می شود با تعجّب می‌گوید: «چه  کرده‌اید که این گونه شده است!؟ مثل اینکه خونتان عوض شده است! ببین دست شما سرخ تر است یا دست من!؟ و شما از نادر افرادی هستید که از این بیماری نجات یافته اید وخوشا بر احوالتان!.»

    الآن که سه سال از آن قضیّه می‌گذرد به برکت حضرت ابراهیم بن موسی بن جعفر(ع)و فرزندش حضرت اسماعیل (ع) آرامش دوباره به خانه‌ی آقای شکل‌آبادی برگشته است والحمدلله خانم منصوری هیچ مشکل وناراحتی نداردو صحیح وسالم زندگی عادی خود را می‌گذراند وحتّی خانم منصوری تعریف‌کرد: پس از چندی از این ماجرا بدون دلیل نگران بازگشت بیماری خود شدم ومضطرب و پریشان احوال گشتم تا اینکه همان شب در عالم خواب آقای بزرگواری به من فرمود: «شما شفا یافته اید،ناراحت نباشید».
ارسال شده در توسط افشین کیا