سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس های سرد

سلام


تقصیر مامانی هستش که من دیر به دیر می یام. اخه مامان همیشه می گه گرفتارم. فرصت ندارم چیزی تو وبلاگ بذارم.


چند روزی بود مریض بودم تمام بدنهای جوشهای قرمزی ریخته بود که دکترم می گفت پشه نیشت زده بعدش جوش روی دستم زخم شد . خیلی این مدت سختی کشیدم. این هم بگم که مامان و بابا را هم خیلی اذیت کردم. مامان هر وقت دستم را می دید گریه اش می گرفت. ولی بابایی دلداریش میداد می گفت چیزی نیست خوب میشه.


بالاخره اش اینکه کم کم دارم خوب می شم.


تازه این هم بگم که خیلی بچه درسخونی شدم. کتاب و دفتر را هر جا برم می برم. نقاشی های خوشگل می کشم. که دل مامانی را می برم. چند روز هستش که خونه خاله ها مهمونیم. چه کیفی داره گردش. کلی بازی می کنم و شیطنت.


هوای اینجا هم سرده سرد شده . چند روز پیش با مامان و بابا رفتیم لباس گرم برای من خریدیم.


************************************


دیشب مامان خواب آلو زود خوابید. من و بابایی کلی بازی کردیم. دالی ‍، توپ بازی و صدای خنده و بازی کل خونه را پر کرده بود ولی نمیدونم مامان چرا بیدار نشد با ما بازی کنه . اخرش هم بابا را مجبور کردم تا کتابم را بده تا مشق هام را دوباره از نو بنویسم. درسته خیلی کوچیکم ولی درس خوندنم حرف نداره. یه کم هم با گوشی موبایل مامات بازی کردم بالاخره با اینکه اصلاً دلم نمی خواست بخوابم ولی وقتی دیدم بابایی چشماش را بست و خوابید من هم خوابیدم. بازی  دیشب من با گوشی کار دست مامان داده بود و خواب مونده بود چون دستکاریش کرده بودم زنگ نخورده بود که مامان را بیدار کنه. چه کیفی کردم بلند شدم وقتی مامان را دیدم که با عجله داره لباساش را می پوشه شیشه شیرم را برداشتم و کلی برای مامان خندیدم.


این هم بگم که 17/08/87 یعنی فردا 17 ماهگی ام تموم میشه. وای چقدر بزرگ شدم.


 


ارسال شده در توسط افشین کیا