سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نفس های سرد

سلام من اومدم...!


ارسال شده در توسط افشین کیا

سلام به تمام دوستان


 شاید در نگاه اول به نظر سخت بیاد که هم داشجو باشه هم طلبه به قوت یکی از اساتیدم دوزست باشه اما میشه به هر حال سختیهای خودشو داره از امروز هر روز میخواو قسمتی از سختیها رو واسه شما دوستان خوبم بگم.


ارسال شده در توسط افشین کیا

همیشه به حکمت بعضی اتفاقات اعتقاد دارم . و می دانم ، زمانی که امری از سیر طبیعی خودش خارج می شود ، حتماً می خواهد اتفاقی روی دهد که جز در این مسیر ، ممکن نبوده است .


تا حالا شده بی اختیار کاری کنید ؟ مسیر همیشگی تان را تغییر دهید ، یا چیزی برخلاف روال روزمره انجام دهید ، بی آنکه خودتان بخواهید ؟


من هم دیروز وقتی از محل کارم به سمت خانه برمی گشتم ،‌ همین کار را کردم . وارد ایستگاه اتوبوس های BRT که شدم ،‌ برخلاف همیشه که در اولین ورودی می ایستادم ، به سمت دومین ورودی رفتم و منتظر آمدن اتوبوس شدم . یکی دو دقیقه طول کشید تا اتوبوس به ایستگاه رسید و توقف کرد . نیرویی ، بدون ذره ای تلاش یا ممانعت از سمت من ، مرا با عجله به سمت اتوبوس می برد . این حس را بارها تجربه کرده ام ،‌ اما هر بار برایم تازگی دارد و مرا تحت تأثیر خودش قرار می دهد. انگار که کار خاصی در اتوبوس داشته باشم و یا با دوستی قرار داشته باشم ، با هدفی که تنها برای ضمیر آگاهم نامعلوم بود ، سوار شدم و انگار به طرف نیروی آشنایی که مرا از چند دقیقه پیش به خود فرامی خواند‌ ، پرتاب شدم . به محض ورود همسایه ی طبقه ی پایینمان را دیدم که همراه با دخترش روی صندلی ، روبه روی در نشسته بودند . هر دومان از دیدن هم جا خوردیم و بیشتر ، از دیدن یکدیگر ناراحت شدیم تا خوشحال . با دیدنش حالم دگرگون شد و انگار فشار خونم بالا و پایین می شد . چقدر چهره ی این زن کریه و دیدنش زجرآور است . خیلی سخت است قاتل عزیزترین کست ، مادرت را هر روز ببینی و در هیچ محکمه ای هم نتوانی ثابت کنی که این خانواده حق زندگی را از مادر جوانت گرفته اند و راست راست دارند در خیابان های این شهر قدم می زنند . دیدن دخترش ، از دیدن خودش و شوهرش زجرآورتر است . این بچه درست زمانی که مادر من روزهای پایانی زندگی را رو به زوال طی می کرد به دنیا آمد و چند روز پس از به دنیا آمدنش ، مادرم توسط تأثیر یک فاجعه از سمت پدر این بچه ، زندگی را بدرود گفت . ده سال از این ماجرا می گذرد و هر روزی که ، این دختر را می بینم که بزرگ و بزرگ تر می شود ، احساس می کنم از رگ و پی و وجود مادر من تغذیه می کند و روز به روز بزرگتر و بالغ می شود .


وای ! یعنی من هم ده سال پیرتر شده ام ؟...


یعنی مامان هم ده سال پوسیده تر شده است ؟


و چقدر در این ده سال همه چیز در این دنیا تغییر کرده و شاید بهتر از گذشته شده ، ولی ده سال است که چشمان مامان پر است از خاک سرد گور ؛ سردتر از تمام سال های حسرت بار زندگی اش. ای کاش حداقل این خانواده بغل گوشم نبودند . نمی دانی حتی در اوج لحظات روزمره ی زندگی نیز ، دیدن این زن و مرد ، چقدر همان لحظات بی مصرف را در نظرت سیاه می کند ! دیگر چه رسد به لحظات خوش زندگی ات . هر چند بعد از مامان ،‌همه ی لحظات خوش هم پوچ و زودگذرند . خوشی واقعی آن روزها بود که مامان بود . آن روزهایی که همه چیز سرجای خودش بود به جز مامان ، که نابه جا در این زندگی قرار گرفته بود و ما هم در پی اش ، رفتنش را سخت تر می کردیم . آن روزهایی که با تمام مشکلاتش ، بهترین روزهای دنیا بودند . همه می دانند ، وقتی همه چیز به هم ریخته ، تنها حضور مادر است که این به هم ریختگی را نیز آرام و معمولی ، و حتی دل انگیز می کند . و حالا صد افسوس ، که این روزها از همیشه به هم ریخته تر است و حتی مادر هم وجود ندارد که حداقل کمی این روزهای پر تلاطم را آرام کند !


 


                                                                               1387/5/21


                                                                              


ارسال شده در توسط افشین کیا
سلام
ارسال شده در توسط افشین کیا

لطفا نظر خود زا در مورد الکترونیکی شدن اموزش برام بفرستید


ارسال شده در توسط افشین کیا
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >